در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانی‌ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،
کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم



http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/3/31/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D9%85%D9%86%D8%B2%D9%88%DB%8C.gif

حسین منزوی

با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست


با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست

یاراییِ در گیر توفان­ها شدن نیست

 

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!

جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

 

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو

در شان شمع محفل طاها شدن نیست

 

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را

اهلیّت صدّیقه­ی کُبرا شدن نیست

 

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی

سرو چمان عالم بالا شدن نیست

 

جز با تو شان گم شدن از چشم مردم

وان­گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

 

نخلی که تو در سایه­اش آسودی او را

در سایه­ی تو،  حسرت طوبا شدن نیست

 

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش

آن جمله­ای که درخور معنا شدن نیست

 

سنگ صبور مردی از آن­گونه بودن

با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست



http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/3/31/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D9%85%D9%86%D8%B2%D9%88%DB%8C.gif


حسین منزوی



چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

که سال ها نچشیده است ، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار

شکفته ها تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را

  ادامه مطلب ...

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

  ادامه مطلب ...

ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی

ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی
چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی
به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی
به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

 

کمال‌الدین ابوالعطاء محمودبن علی‌بن محمود، معروف به «خواجوی کرمانی»



  ادامه مطلب ...

ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر



ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر
ور دل از جان بر نمی‌گیری ز جانان درگذر
در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست
عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر
با سرشک ما حدیث لؤلؤ لالا مگوی
چشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذر
گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز
ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر
حکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددت
حکمت یونان طلب وز حکم یونان درگذر
تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند
همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر
غرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوست
غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر
تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار
از سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذر
بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر
دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر
گر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواست
محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر
زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش
درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر
تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما
رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر
عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن
سنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذر
گر بمعنی ملک درویشی مسخر کرده‌ئی
از ره صورت برون آی و ز سلطان درگذر
تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند
سر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر


کمال‌الدین ابوالعطاء محمودبن علی‌بن محمود، معروف به «خواجوی کرمانی»




  ادامه مطلب ...

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا
چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا
تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا
کیست این فتنهٔ نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا
دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا
دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا
نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست

صد چو آن خستهٔ دلسوخته در شست اینجا


 کمال‌الدین ابوالعطاء محمودبن علی‌بن محمود، معروف به «خواجوی کرمانی» ادامه مطلب ...

پس از ما تبره روزان روزگاری میشود پیدا


پس از ما تبره روزان روزگاری میشود پیدا

قفای هر خزان آخر بهاری میشود پیدا

مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی

که در خاکستر ما هم شراری میشود پیدا

پس از فرهاد باید قدر این جانسخت دانستن

که بعد از روزگاری مرد کاری میشود پیدا

من خونین جگر از بسکه با خود داغ او بردم


کنی هرجا بخاکم لاله زاری میشود پیدا

به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل

مرا در آشیان هم مشت خاری میشود پیدا

فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان اما

بهار رفته بعد از انتظاری میشود پیدا

"حزین" ار خویشتن را از میان گمگشته انگاری

درین دریای بی پایان کناری میشود پیدا

حزین لاهیجی ادامه مطلب ...

تو بمان و دگران وای به حال دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران



محمد حسین بهجت  شهریار

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم


کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را


سعدی

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

        شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟

ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای

        خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟

غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته

        صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟

بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی

        درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟

طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده

        بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟

دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب

        تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟

هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی

        نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟

گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را

        حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟

خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو

        ای گوشه‌ی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟


خاقانی