در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

چرا عشق جز دمشق قافیه‌ای نداشت


کودکان گریان
و خیابان‌هایی همرنگ کوچه‌های مدینه
خیابان‌هایی همرنگ کوچه‌های مدینه
و کودکان گریان
آتش! آتش! آتش!
آتش در همه سو خیمه زده است
چه می‌بینم خدایا آه !
شام
غریبان کربلا را به یاد می‌آورد
در هلهلۀ سران عرب
در هلهلۀ برادرانی که با شنا در میادین نفتی، ناشنوا شده‌اند
سران عرب یک قرن با اسرائیل مذاکره کردند
نشستند و گفتند و برخاستند
مذاکره کردند !
مقابله کردند!
معامله کردند!
عکس یادگاری گرفتند
و سگ‌ها و زنانشان را برای معالجه به تل آویو فرستادند
اما حاضر نیستند صدای نفس‌های زخمی تو را بشنوند
جرات ندارند حتی دو ساعت چشم در چشم تو بنشینند
حتی برای دو ساعت
صندلی تو را به شعله‌هایی می‌دهند که دامن لاذقیه را گرفته‌اند
دامن دمشق و زیباترین کودکان عرب را
در کنفرانس سران برای شعله‌ها صندلی گذاشتند
اما ابراهیم، کارت دعوتی دریافت نکرد
آنان لبخند می‌زنند اما بت بزرگ همه چیز را می‌داند
تبر به دست توست
با هزاران شهید سوخته‌ات
با جوانهایی رشید که تیر خلاص تکفیری‌ها را در شقیقه دارند
تبر در دست جوانی است که در پنجرۀ وب
اضطرابش را می‌دیدم وقتی مردان ارتش آزاد!
با نقابهایی سیاه!
از پنجرۀ خانه‌اش پرتش می‌کردند
تبر در دست مردم است
و خدا
بگذار برای شعله‌ها صندلی بگذارند
و منجنیق‌هایشان تو را هدف بگیرند
بگذار کنفرانس سران دلار، تصمیم بگیرد که یوسف را در چاه بیندازند
و این بار گرگ‌ها را هم وارد صحنه کنند
نامت «زعتر» است و زیتون
و موج در پرچم مدیترانه
نام تو «زینبیه» است و «مشهدالحسین»
«بلال» از خاک تو برخواهد خواست و باز اذان خواهد گفت
«هابیل »برخواهد خاست و «حجر بن عدی»
خون حسین باز بر سنگهای «مسجدالنقطه» خواهد جوشید
و «ام سلمه» داغ‌های تو را برای رسول خدا خواهد گفت
ترک‌های عثمانی می‌خواهند با عرضۀ پیراهن خونین تو
در بورس‌های جهان، ردای خلیفگی شان را پس بگیرند
و جزو اتحادیۀ اروپا به حساب بیایند
غافل که تو اولین و آخرین قافیۀ عشق هستی
دمشق هستی
دمشق هستی
دمشق
یادآور حماسۀ زینب
تو استوار خواهی ماند و همچنان عزیز خواهی بود
در هلهلۀ برادران مصری
بگذار به فتوای اولاند، کافران با تکفیری‌ها ازدواج کنند
و فرزندان نامیمونشان را در حلب رها کنند
تو استوار خواهی ماند
چرا که تو تنها سرداری هستی که با اسرائیل بیعت نکرده است
تو آخرین پرچم مقاومت هستی
یوسفی زیبا در چاه جهان عرب
به زودی همه خواهند فهمید
که چرا عشق جز دمشق قافیه‌ای نداشت


 علی محمد مودب

مرا مفاهمه با دیوها نیازی نیست


سخن، کدام سخن، التیام درد من است؟

 

کدام واژه جواب سلام سرد من است؟

 

 

سلام من که در آشوب فتنه‌ها یخ کرد

 

به لطف اهل هوا، اصل ماجرا یخ کرد

 

 

به لطف باد هوا، قد سروها خم شد

 

به یمن فتنهی دنیا، بهای ما کم شد

 

 

سلام من که سلام فرشتگان خداست

 

سلام من که به دور از محاسبات شماست

 

 

به لطف اهل هوا رودخانه طغیان کرد

 

نگاههای تاسف مرا به زندان کرد[2]

 

 

مرا که حبس کنی خود اسیر خواهی شد

 

مرا که دور کنی، دور و دیر خواهی شد

 

...

 

کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی

 

منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی

 

 

منم شمایل داغی که شرقیان دیدند

 

گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند

 

 

منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند

 

برای این همه مه پیکر جوان دیدند

 

 

منم که با سند زخم اعتبار خود ام

 

منم که چهره‌ی تاریخی تبار خود ام

 

 

 

مرا مفاهمه با دیوها نیازی نیست

 

که چسب بر سر این زخم، امتیازی نیست

 

 

شبیه سوختن ایل داغدار خود ام

 

منم که با سند زخم اعتبار خود ام

 

 

پری نموده و بر پرده‌ها فریب شده

 

فریب غرب مخور کاین چنین غریب شده

 

 

ستاره‌ها و پری‌های سینما منگر

 

به چشم غارنشینان چنین به ما منگر

 

 

دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد

 

شلوغ شهر فرنگش دل تو را نخرد!

 

 

سخن مگو که چنین و چنان به زاویه‌ها

 

مرو به خیمه‌ی تاریک این معاویه‌ها

 

 

مبر حکایت خانه به کوی بیگانه

 

مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه [3]

 

 

مگو که دانه به دامم چرا نمی پاشید؟

 

که خیرخواه شمایان منم، مرا باشید

 

 

مگو که دانه بپاشید تا که دام کنم

 

به ضرب شصت طمع، کار را تمام کنم

 

 

که فوج‌های کبوتر به بام من بپرند

 

که دسته‌های عقابان به کام من بپرند

 

 

به دستیاری تان، بازها به دست آیند

 

به دست باز بیایید تا به دست آیند

 

 

دگر نه بازی ما را کسان خراب کنند

 

چو دستهای مرا باز انتخاب کنند

 

 

اگرچه درد زیاد است و حرف‌ها تلخ است

 

بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است

 

 

اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است

 

ببین به چهره ی من برد-بردشان این است

 

 

ببین به من که برای جهان چه می‌خواهند

 

برای این همه پیر و جوان چه می‌خواهند

 

 

برای پیری این کودکان چه می‌خواهند

 

منم بلاغت تصریح آنچه می‌خواهند

 

 

گمان مبر که من سوخته ز مریخم

 

خلاصه‌ی همه بغض‌های تاریخم

 

 

بگو به دشمن تا گفتگو به من آرد

 

پی مذاکره بگذار رو به من آرد

 

 

من این جماعت پر حیله را حریف‌ترم

 

که در مذاکره از دوستان ظریف‌ترم

 

 

ز خنده‌های شما اخم من جمیل‌تر است

 

منم دلیل شما، زخم من جلیل‌تر است

 

 

بایست! قوت زانوی دیگران مطلب!

 

به غیر بازوی خویش از کسی امان مطلب!

 

 

 

به ضربه‌ی  سم اسبان به روز جنگ قسم

 

به لحن داغ‌ترین خطبه‌ی تفنگ قسم

 

 

که جز سپیده‌ی شمشیر، صبحی ایمن نیست

 

چراغ‌های توهم همیشه روشن نیست

 

 

کجا به بره دمی گرگ‌ها امان دادند؟

 

کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟

 

 

مگر نه شیوه‌ی فرعون‌شان رجیم‌تر است.

 

در این مناظره، موسای تو کلیم‌تر است؟!

 

 

مکن هراس ز من، نامه‌ی امان توام

 

چراغ شعله ور، عیش جاودان توام

 

 

به دیدگان وصالی در این فراق نگر

 

به "کودکان هیولایی" [4]عراق نگر

 

 

بگو به هر که، به آنان که بی تمیزترند

 

نه کودکان تو پیش "سیا" عزیزترند!

 

 

نه از سفید و سیا قوم برگزیده تویی

 

به یمن سوختن من چنین رهیده تویی

 

 

نه کدخدا به تو این قریه‌ رایگان داده

 

به خط خون من این مرز را امان داده

 

 

مرا که خط بزنی خود به خاک می‌افتی

 

بدون من تو به چاه هلاک می‌افتی

 

 

نه چشم مست تو شرط ادامه صلح است

 

دهان سوخته‌ام  قطعنامه‌ی صلح است

 

 

اگر چه در  شب غوغا صدام سوخته است

 

گمان مبر تو که دست دعام سوخته است

 

 

به بوق بوق به هر سو  چنین دروغ مگو

 

حیا کن از نفسم، هرزه را به بوق مگو

 

 

و گرنه مصر عزیزان، اسیر ذلت چیست؟

 

عراق و مغرب و مشرق، مریض علت کیست؟

 

 

کنون که غرقه‌ی لطفم، مرا سراب ببین

 

مرا در آینه‌ی رجعت آفتاب ببین

 

 

شهید عشق شو از این تفنگ‌ها مهراس

 

سوار می‌رسد، از طبل جنگ‌ها مهراس

 

 

جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش

 

یمن اویس شد اکنون، تو بوهریره مباش!

 

 

ابوذر است ز لبنان که نعره سر کرده

 

ابوذر است که گردان به شام آورده

 

 

ابوهریره پی لقمه‌ای "مضیره"[5] مرو

 

نگر به نسل شهیدان از این عشیره مرو

 

 

به هفت خط بلا، حرف مکر و حیله مزن

 

مشو حرامی و راه از چنین قبیله مزن

 

 

مشو حرامی و این عشق را تمام مکن

 

شکوه اینهمه خون را چنین حرام مکن

 

 

مرا بهل که همان داغدار خود باشم

 

به جای خود بنشین تا به کار خود باشم

 

 

کسان که بر سر اسلام شعله انگیزند

 

بتا کدام خلیلی که بر تو گل ریزند؟!

 

 

تو از کدام نبی و وصی، دلیل‌تری؟

 

تو از کدام خلیل خدا، خلیل‌تری؟!

 

 

چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!

 

به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت

 

 

به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت

 

چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!

 

 

جهان غبار شد از فتنه، دیده باز کنید

 

از این هجوم به درگاه او نیاز کنید

 

 

غبار گاهی آیینه‌ی شناخت اوست

 

غبارها خبر دلنشین تاخت اوست

 

 

به چشم سوخته دیدم که یار می‌آید

 

خبر رسیده به هر جا: سوار می‌آید

 

...

 

تو هم دو روز شبانی اسیر خواب مشو

 

ذلیل وعده‌ی بی‌معنی سراب مشو

 

 

بیاب چوبی و بر قله پاسبانی کن

 

بهوش بر رمه کوه‌ها شبانی کن

 

 

که بر دهانه‌ی آتش فشان مقام شماست

 

در آستانه‌ی آتش فشان مقام شماست 

 

پی نوشت‌ها:

[1] و تقدیم به حوا بردبار به حرمت آن لحظه‌ها که در تابوت فرق شکافته حسن رضا را دید و چشم‌های باز محمدحسین را.

[2]  از مصاحبه‌ی با خانواده‌ی جانباز

[3] گفتگو آیین درویشی نبود ورنه...

[4] پیشنهاد نمی‌کنم این کلیدواژه را جستجو کنید.

 

[5] ابوهریره بعضی روزها نماز را در صفین اقتدا به امیرالمومنین می‌کرد ولی حاشیه‌نشین سفره‌ی چرب و نرم معاویه بود، وقتی از این دو حالت درباره‌ی او سئوال می‌کردند می‌گفت:«مضیره معاویه ادسم و الصلوه خلف علی افضل»؛ مضیره و طعام معاویه چرب‌تر و نماز پشت سر علی افضل است...