در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

بر در دروازه ی تقدیر نتوانم نشست


بر در دروازه ی تقدیر نتوانم نشست
بر مزار مرده ی تصویر نتوانم نشست

در نظر بازی، حریف حضرت آیینه ام
تازه روی حسن خویشم، پیر نتوانم نشست

گرچه سهل است آشتی با مردم نادان مرا
در فراهم کردن تدبیر نتوانم نشست

گرچه در زنجیر زورم خسته می بینند خلق
بر فراز منبر تزویر نتوانم نشست

دوستان از بس که در آزار من کوشیده اند
در حضور سایه بی شمشیر نتوانم نشست

لایق دل در تمام کازرون زلفی نبود
یوسف! از جا خیز ، بی زنجیر نتوانم نشست




یوسفعلی میرشکاک