در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت


سوگواری بر مرگ برادر



آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت
کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت
جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید
تاریک باد آینهٔ مهر انورت
مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ
با خاک تیره گر ننمایم برابرت
شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ
ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت
تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک
هرگز تهی نمی‌شود از زهر ساغرت
سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک
دست که می‌رسد به عنان تکاورت
چندین شکست کار من دلشکسته چیست
ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت
کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی
گویا نشد دچار کس از من زبون ترت
بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار
نور وفا نیافت زشمع مه وخورت
چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی
گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت
بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم
زین بازی ملال فزای مکررت
گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار
جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت
نسبت به من غریب طریقی گزیده‌ای
گویا هنوز شعله آهم ندیده‌ای
  ادامه مطلب ...