در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

بیمارستان

بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می‌شوم
نگهبانی دست مرا می‌گیرد
و به سمت بهشت می‌برد  
به غرفه‌های ستاره و گل
قدم می‌نهم
جام‌های بهشتی
یک‌بارمصرف است
سیگاری روشن می‌کنم
و خاکسترش را در ملکوت می‌تکانم
سکوت می‌شکند
مومنان از زیارت هم جا می‌‌خورند
جام پنجره‌ها
لبریز از سوال
روی دست کنج‌کاوی‌ها چرکین می‌شود
فرشته من ساعت می‌زند
و نگهبان بدون اطلاع قبلی
از پیروزی شیعیان جنوب لبنان
حراست می‌کند
ایندرال، آدرنالین، منشاوی، آرنولد...
خسته‌ام از بازیگوشی
میان خیابان
و عبور از خط‌کشی‌های منطقه‌دار
هستی
حس می‌کنم حوصله‌ی مرا ندارد
در کنار ستاره و گل
سرم به چارچوب‌های خیالی می‌خورد
بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می‌شوم
و در حاشیه میدان شهدا
فرشته‌ی جوانی در دل آه می‌کشد

و آرزوهای گرسنه مرا بدرقه می‌کند...


سید حسن حسینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد