در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید

آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید

گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید  

قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید

مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید

شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت
باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید

سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید


سید حسن حسینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد