در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

ترکیب بند عبدالرزاق اصفهانی در نعت پیغمبر اسلام

ای از بر سدره شاهراهت
وای قبّه ی عرش تکیه گاهت


ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشه ی کلاهت


هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت


ای چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت  


مه طاسک گردن سمندت   
شب طرّه ی پرچم سیاهت  


جبریل مقیم آستانت
افلاک حریم بارگاهت


چرخ ار چه رفیع، خاک پایت
عقل ارچه بزرگ، طفل راهت

خورده است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت  

                                   ایزد که رقیب جان خرد کرد
                                   نام تو ردیف نام خود کرد


ای نام تو دستگیر آدم
و ای خلق تو پایمرد عالم

فرّاش درت کلیم عمران
چاووش رهت مسیح مریم

از نام محمّدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم  
 

تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم

در خدمتت انبیا مشرّف
وز حرمتت آدمی مکرّم

از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم

تا بود به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم

نایافته عزّ التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم

                                کونین نواله ای   ز جودت
                                افلاک طفیلی وجودت

ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده حاشاک

هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده ی همّت تو خاشاک

طغرای جلال تو لعمرک 
منشور ولایت تو لولاک  

نُه حقّه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک

در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاک

در عهد نبوّت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاک

تو کرده اشارت از سر انگشت
مَه قرطه ی پرنیان زده چاک

نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک  

                               خواب تو ولا یَنامُ قلبی 
                               خوان تو اَبیتُ عِندَ رَبّی  

ای آرزوی قـَدَر لقایت
وای قبله ی آسمان سرایت

در عالم نطق، هیچ ناطق
ناگفته سزای تو ثنایت

هر جای که خواجه ای غلامت
هر جای که خسروی گدایت

هم تابش اختران ز رویت
هم جنبش آسمان برایت

جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت

اندوخته ی سپهر و انجم
برنامده ده یک عطایت

بر شهپر جبرئیل نِه زین
تا لاف زند ز کبریایت

بر دیده ی آسمان قدم نِه
تا سرمه کشد ز خاک پایت

                                  ای کرده بزیر پای کونین 
                                  بگذشته ز حد قاب قوسین

ای حجره ی دل به تو منوّر
وای عالم جان ز تو معطر

ای شخص تو عصمت مجسّم
وای ذات تو رحمت مصوّر

بی یاد تو ذکرها مزوَّر
بی نام تو وِردها مبتـَّر

خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر

ای از نفس نسیم خلقت
نُه گوی فلک چو گوی عنبر

از یَعصِمکَ الله اینت جوشن
وزیغفرک الله آنت مغفر  

تو ایمنی از حدوث گو باش
عالم همه خشک یا همه تر

تو فارغی از وجود، گو شو
بطحا همه سنگ یا همه زر

                                  طاووس ملائکه بَریدت 
                                  سرخیل مقرّبان مُریدت

ای شرع تو چیره چون به شب روز
وای خیل تو بر ستاره پیروز

ای عقلِ گره گشای معنی
در حلقه ی درس تو نوآموز

ای تیغ تو کفر را کفن باف
نعلین تو عرش را کُلـَه دوز

ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتبها به عید نوروز

از موی تو رنگ کسوت شب
وز روی تو نور چهره ی روز

حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز

ماه سر خیمه ی جلالت
در عالم علو مجلس افروز

بنموده نشان روی فردا
آیینه ی معجز تو امروز 

                                 ای گفته صحیح و کرده تصریح
                                در دست تو سنگریزه تسبیح

هر آدمیی که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت

خود خاطر شاعری چه سنجد؟
نعت تو سزای تو خدا گفت

گرچه نه سزای حضرت توست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت

هر چند فضول گوی مردی است
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟

در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت

زان گفته و کرده گر بپرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت؟

این خواهد بود عُدّت  او
کفاره ی هر چه کرد یا گفت

تو محو کن از جریده ی او
هر هرزه که از سر هوا گفت

                                        چون نیست بضاعتی ز طاعت
                                        از ما گنه و ز تو شفاعت

 

 جمال الدین عبدالزراق اصفهانی

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!

همه تن تکیده مادر! همه رگ گسسته مادر!

 

تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشه گیران

همه ما به دام مانده، تو ز بند رسته مادر!

 

دم رفتن است باری نظری که تا ببینی

که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر!

 

سفری است اینکه میلش نبود به بازگشتی

همه رو به بی نهایت سفرت خجسته مادر!


حسین منزوی

دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین

ای تکنواز نابغه نینوا، حسین
وی تکسوار واقعه کربلا، حسین


ای از ازل نوشت سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین
 

هم جای فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین
 

از امن و عافیت؛ به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه جدت، جدا حسین
 

یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته شیر خدا، حسین
 

یک کاروان اسیر به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین
 

جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین
 

وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین


شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خونبها، حسین
 

در پیش روی سب و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین
 

کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جدا، حسین
 

چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوکت عزا، حسین
 

حتا کویر تف زده را ، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین


سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از «وا اخا» حسین
 

من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
 

«آزاده باش باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین
 

از بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
 

تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین


حسین منزوی

یا رضاجان


پــاره پیکــر رســول اکــرم
جگـرش پـاره شـد ای اهـل عالـم

حجره بسته، دل شکسته، دیده گریان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

در عــزای رضــا امـــام هشتـم
گشته صـاحب عـزا معصومه در قـم

گشته خواهر بی برادر در خراسان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

ای دو عالـم اسیــرِ یـک نگـاهت
قصـر مأمــون چـرا شـد قتلگاهت

حامی دین، کشته حق، یار قرآن
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

یــا رضــا! جــانِ مـا بـادا فدایت
تــو امــام رئــوف و مــا گـدایت

از چه بر خاک، سر نهادی، چون غریبان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

آسمـان در عـزایت گریـه می‌کرد
قـاتلت هـم بـرایت گریـه می‌کرد

در دلت بود سوز مخفی درد پنهان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

چشم اهــل عــزا گریـد بـه یادت
جــای معصومـه و جــای جـوادت

شیعه بسته با ولایت عهد و پیمان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

گرچـه بـر درد عالمـی طبیب است
شیعیـان شیعیـان رضـا غریب است

در غریبی کشته شد آن جان جانان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان



غلامرضا سازگار

ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها

شعر حسین منزوی در نعت رسول اسلام





ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها

قرآن تو کتاب تمام کتاب ها

اندیشه ی تو تیشه به اصل بدی زده

ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها

فخر فلک به توست که فانوس گشته بود

در کوچه های آمدنت آفتاب ها

سرمشق آسمان وزمینی که نام توست

برلوح شب نوشته به خط شهاب ها

من تکیه کرده ام به نو وپایمردیت

در روز چون وچندو چه ،روز حساب ها

سرگشته در مضایق  وصف تو مانده ام

چندان که داده ام به سخن آب وتاب ها

خورشید مکه ،ماه مدینه ، رسول من

ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها

شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب

گنگم که در هوای تو دیدست خواب ها


 حسین منزوی

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد

خدا که در حرم امن خویش راهت داد

 

هجوم جهل و خرافه ، هجوم تاریکی

خدا پناه در آن دوره‌ سیاهت داد

 

خدا، خدا و خدا ، آن خدای بی ‌مانند

همان که عصمت پرهیز از گناهت داد

 

همان که جان نجیب تو را مراقب بود

همان که سینه خالی از اشتباهت داد

 

توان و توشه به پایان رسیده بود ، ولی

خدا رسید به فریاد و زاد راهت داد

 

بگو که نعمت پروردگار پنهان نیست

خدا که دست تو را خواند و دستگاهت داد

 

خدا که چشم تو را با نماز روشن کرد

خدا که فرصت تشخیص راه و چاهت داد

 

چقدر واقعه‌ آسمانی و شفاف

خدا به یمن دعاهای صبحگاهت داد

 

خدا که عاقبتی خیر و خوش عطایت کرد

خدا که آینه را نور با نگاهت داد

 

قسم به روز ، که خورشید شمع خانه توست

قسم به شب که خدا برتری به ماهت داد

 

خدا که اشک تو را جلوه گهر بخشید

خدا که شعله روشن به جای آهت داد

 

خدا که جان تو را از الهه ‌ها پیراست

خدا که غلغله قوم لا اله ‌ات داد

 

یتیم آمده ‌ام ، مانده ‌ام ، پناهم ده

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد ...

دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست

چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند

از سرخی لبان تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند

یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردان ذوق و بهار آفریده اند

زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریده اند

مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند

دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست
از بس حصار پشت حصار آفریده اند

این است نسبت تو و این روزگار یأس:
آیینه ای میان غبار آفریده اند


سعید بیابانکی