در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی         چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد         بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند         همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم         که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد         که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید         مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری         تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی         عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن         که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی


سعدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد