در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

مردان خدا پرده ی پندار دریدند


مردان خدا پرده ی پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند

هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند

یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند

یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند

قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی

بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی

کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت

ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است

کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی

از دام گه خاک بر افلاک پریدند



فروغی بسطامی

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟

غیبت نکرده ای که شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگِه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

فروغی بسطامی

نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن در این حصار جادویی روزگار بشکن


نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
... سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن


― محمدرضا شفیعی کدکنی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی         چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد         بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند         همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم         که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد         که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید         مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری         تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی         عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن         که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی


سعدی

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت


معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت



سعدی

زن خوب فرمانبر پارسا


زن خوب فرمانبر پارسا

کند مرد درویش را پادشا

برو پنج نوبت بزن بر درت

چو یاری موافق بود در برت

همه روز اگر غم خوری غم مدار

چو شب غمگسارت بود در کنار

کرا خانه آباد و همخوابه دوست

خدا را به رحمت نظر سوی اوست

چو مستور باشد زن و خوبروی

به دیدار او در بهشت است شوی

کسی بر گرفت از جهان کام دل

که یک‌دل بود با وی آرام دل

اگر پارسا باشد و خوش سخن

نگه در نکویی و زشتی مکن

زن خوش منش دل نشان تر که خوب

که آمیزگاری بپوشد عیوب

ببرد از پری چهرهٔ زشت خوی

زن دیو سیمای خوش طبع، گوی

چو حلوا خورد سرکه از دست شوی

نه حلوا خورد سرکه اندوده روی

دلارام باشد زن نیک خواه

ولیکن زن بد، خدایا پناه!

چو طوطی کلاغش بود هم نفس

غنیمت شمارد خلاص از قفس

سر اندر جهان نه به آوردگی

وگرنه بنه دل به بیچارگی

تهی پای رفتن به از کفش تنگ

بلای سفر به که در خانه جنگ

به زندان قاضی گرفتار به

که در خانه دیدن بر ابرو گره

سفر عید باشد بر آن کدخدای

که بانوی زشتش بود در سرای

در خرمی بر سرایی ببند

که بانگ زن از وی برآید بلند

چون زن راه بازار گیرد بزن

وگرنه تو در خانه بنشین چو زن

اگر زن ندارد سوی مرد گوش

سراویل کحلیش در مرد پوش

زنی را که جهل است و ناراستی

بلا بر سر خود نه زن خواستی

چو در کیله یک جو امانت شکست

از انبار گندم فرو شوی دست

بر آن بنده حق نیکویی خواسته است

که با او دل و دست زن راست است

چو در روی بیگانه خندید زن

دگر مرد گو لاف مردی مزن

زن شوخ چون دست در قلیه کرد

برو گو بنه پنجه بر روی مرد

چو بینی که زن پای بر جای نیست

ثبات از خردمندی و رای نیست

گریز از کفش در دهان نهنگ

که مردن به از زندگانی به ننگ

بپوشانش از چشم بیگانه روی

وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی

زن خوب خوش طبع رنج است و بار

رها کن زن زشت ناسازگار

چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن

که بودند سرگشته از دست زن

یکی گفت کس را زن بد مباد

دگر گفت زن در جهان خود مباد

زن نو کن ای دوست هر نوبهار

که تقویم پاری نیاید بکار

کسی را که بینی گرفتار زن

مکن سعدیا طعنه بر وی مزن

تو هم جور بینی و بارش کشی

اگر یک سحر در کنارش کشی

سعدی

شبی دعوتی بود در کوی من

شبی دعوتی بود در کوی من

ز هر جنس مردم در او انجمن

چو آواز مطرب برآمد ز کوی

به گردون شد از عاشقان های و هوی

پری پیکری بود محبوب من

بدو گفتم ای لعبت خوب من

چرا با رفیقان نیایی به جمع

که روشن کنی مجلس ما چو شمع؟

شنیدم سهی قامت سیم‌تن

که می‌رفت و می‌گفت با خویشتن

محاسن چو مردان نداری به دست

نه مردی بود پیش مردان نشست

سیه نامه تر زان مخنث مخواه

که پیش از خطش روی گردد سیاه

ازان بی حمیت بباید گریخت

که نامردیش آب مردان بریخت

پسر کو میان قلندر نشست

پدر گو ز خیرش فروشوی دست

دریغش مخور بر هلاک و تلف

که پیش از پدر، مرده به ناخلف


سعدی

آهن و فولاد هر دو از یک کوره می آیند برون آن یکـی شمشــیر گـردد آن دگـر نعل خـر است


مایــه اصـل و نســب در گردش دوران زر است

متصل خون می خورد چوبـی که صاحـب جوهر است

آهن و فولاد هر دو از یک کوره می آیند برون

آن یکـی شمشــیر گـردد آن دگـر نعل خـر است

دود اگــر بالا نشیند کسر شــاءن شعله نیست

روی دریـا خـس نشـیند قعـر دریا گوهـر است

نا نجیبـی گـر کـه دارد رخت و دارائی و زور

چون جوان ماند زیـرش اسـب و بالایـش خر است

گر نـا کسـی از کسـی بالا بشیند عـیـب نیست

جای چشـم ابــرو نگیرد گر چه او بالاتر است

کـره اسـب از نجـابـت در تـعـاقــب مـی رود

کـره خـر از خـریـت پیـش پیـشء مــادر است

شـسـت و شـاهد هـر دو دعـوی بزرگی می کنند

پـس چـرا انـگشـت کـوچـک لایـق انگشــتر است

شعـر سنجان جـان فـدای شـعـر سازان میکنند

دخـتر هـرکـس وجید است هـفـت چنگی شوهر است

سـعدیـا عیـب خود گـو و عیـب مردم کـم بگو

هـر کـه عیـب خـود بگـوید از همه بالاتر است