در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

به جای چشم، دو فانوس سبز روشن داشت

ملیله‌دوز لباسی بنفش بر تن داشت

به جای چشم، دو فانوس سبز روشن داشت

شنل به دوش، به میدان شهر آمده بود

به چشم، جاذبه‌ای مست و مردافکن داشت

کشانده بود به دنبال خویش مردم را

هزار عاشق حیران بدتر از من داشت

چنان پریچه‌ی پاکی ندیده بودم هیچ

کدام کوچه‌ی گمنام شهر، مسکن داشت؟

تنش به مخمل ناز حریری می‌مانست

میان سینه اگر چه دلی از آهن داشت

به دور گردن مرمر به جای گردن بند

قسم به عشق که خون مرا به گردن داشت

میان همهمه‌ی عابران گمش کردم

ندیده بودمش ای کاش! گر چه دیدن داشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد