در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

محکوم به مرگی چه بخواهی چه نخواهی


ختت نه سپید است و نصیبت نه سیاهی

محکوم به مرگی چه بخواهی چه نخواهی

 

کو عشق که ما را برساند به رسیدن

کو تیغ که ما را برهاند ز تباهی

 

آبی به شهیدان عطشناک ندادیم

مردند لب شط فرات آن همه ماهی

 

ای کشته ترحّم کن و ای تشنه تبسّم

ای ناله شهادت شو و ای گریه گواهی

 

سنگم بزن ای دوست، دلم میکده اوست

ما را بشکن آینه ی ماست الهی

 

آن سوتر از این غمکده دریای وصالی ست

عاشق شو و فارغ شو و سالک شو و راهی

 

درویشی ما سلطنت ماست، اگرچه!

دنیاست گدایی که رسیده ست به شاهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد