در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

تقدیم به بچه های مظلوم سومالی

تقدیم به بچه های مظلوم سومالی
غنچه ی مچاله

ناله های چرخ دستی اش که ایستاد
یک ورق
از کتاب کهنه ای که روی چرخ بود
پاره کرد
بعد پیرمرد
چند تا کلوچه را
روی آن ورق گذاشت
دست من به سوی آن دراز شد
ناگهان
غنچه ی مچاله ورق که باز شد
عکس کودکی سیاه
- کودکی که گوشه ی ورق نشسته بود-
در میان قاب چشم های من نشست
او میان دست های کوچکش
ظرف داشت
¤¤¤
آه! ای برادر سیاه!
کاشکی کلوچه های من
در میان ظرف خالی تو بود! 


& محمد عزیزی (نسیم)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد