در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

بگذار تا جان بگیرد، عشق تو در خانه‌ دل

بگذار تا جان بگیرد، عشق تو در خانه‌ دل
پرگردد از شور مستی از شوق پیما‌نه‌ دل

شمعی و جانباز نامت، می‌سوزی و می‌گدازی
باید که دورت بگردد، تا صبح پروانه‌ دل

جانبازی و جان نثاری، رسم حسین است آری
کو مدعی تا بفهمد، تفسیر افسانه‌ دل

جانباز عاشق شهید است، هم مسلک بایزید است
گوید شهادت چو عید است، استاد دیوانه‌ دل

بر تخت تنهایی خود، با شور و شیدایی خود
می‌سوزد و می گدازد، جانباز جانانه‌ دل

مردانه عاشق شدی و مستانه جان دادی ای مرد
«رندانه آخر ربودی جامی زخمخانه دل»

تصویر پروازت ای خوب در بند کرده قفس را
«خونین چو برگ شقایق، رنگین چو افسانه‌ دل»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد