در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

خشت اول

خشت اول
الغرض در همه قافله یک مرد نبود
کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است
باد با قافله دیریست که سر سنگین است
گفت: با زخم جگرکاه قدم باید سود
بر نمک پوش ترین راه قدم باید سود
گفت: ره خون جگر می دهد امشب همه را
آب در کاسه ی سر می دهد امشب همه را
سایه ها گزمه ی مرگند، زبان بر بندید
بار - دزدان به کمینند - سبک تر بندید
مقصد آهسته بپرسید، کسان می شنوند
پر مگویید که صاحب قفسان می شنوند
گردباد است که پیچیده به خود می خیزد
از پس گردنه ی کوه احد می خیزد
نه تگرگ است؛ که آتش ز فلک می جوشد
و ز خشکای لب رود نمک می جوشد
زنده ها از لب تف سوز عطش، دود شده
مرده ها در نفس باد نمک سود شده
دشت سر تا قدم از خون کسان رنگین است
و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است
¤
خسته ای گفت که زاریم، ز ما در گذرید
هفت سر عائله داریم، ز ما درگذرید
گفت: گفتند و شنیدم که گذر پر عسس است
تا نمک سود شدن فاصله یک جیغ رس است
چیست واگرد سفر جز دل سرد آوردن؟
سر بی دردسر خویش به درد آوردن
پای از این جاده بدزدید که مه در پیش است
فتنه ی مادر فولاد زره در پیش است
پای از این جاده بدزدید، سلامت این است
نشنیدید که گفتند سفر سنگین است؟
¤
و چنان رعد شنیدم که دلیری غرید
نه دلیری؛ که از این بادیه شیری غرید
گفت: فریاد رسی گر نبود ما هستیم
نه بترسید، کسی گر نبود ما هستیم
گفت: ماییم ز سر تا به شکم محو هدف
خنجری داریم بی تیغه و بی دسته به کف
نصف شب خفتن ما پاس دهی های شما
بعد از آن پاس دهی های شما خفتن ما
الغرض ماییم بیدار دل و سر هشیار
خنجر از کف نگذاریم مگر وقت فرار...
و کسی گفت: بخسپید، فرج در پیش است
کربلا را بگذارید که حج در پیش است
گفت: ایام برات است، مبادا بروید
وقت ذکر و صلوات است، مبادا بروید
گفت ما از حضراتیم، به ما تکیه کنید
مستجاب الدعواتیم، به ما تکیه کنید
گفت: جنگ و جدل از مرد دعا مپسندید
ریگ در نعل فرو هشته ی ما مپسندید
بنشینید که آبی ز فراتی برسد
شاید از اهل کرم خمس و زکاتی برسد
سفره باید کرد... اما علم رفتن را
روضه باید خواند تا آب برد دشمن را
¤
الغرض در همه ی قافله یک مرد نبود
یا اگر بود شایسته ی ناورد نبود
همه یخ های جهان را، همه را سنجیدیم
مثل دل های فرو مرده ی ما سرد نبود
رنج اگر هست نه از جاده، که از ماندن هاست
ورنه سر باخته را زحمت سر درد نبود
آه از آن شب - شب عصیان - که در این تنگ آباد
غیر آواز گره خورده ی شبگرد نبود
آه از آن پیکار کز هیبت دشمن ما را
طبل و سرنا و رجز بود و هماورد نبود
یادگار - آن علم سوخته - را گم کردیم
آخرین آتش افروخته را گم کردیم
در هفتاد رقم بتکده وا شد از نو
چارده کنگره ی طاق بنا شد از نو
آن چه آن پیر فرو هشت، جوانان خوردند
گله را گرگ ندزدید، شبانان خوردند
بس که خمیازه گران گشت، وضو باطل شد
جاده هم از نفس خسته ی ما منزل شد
باز ماییم و قدم سای به سر گشتن ها
مثل پژواک، خجالت کش برگشتن ها
از خم محو ترین کوچه پدیدار شده
«و به خال لبت ای دوست گرفتار شده»
و کسی گفت، چنین گفت: کسی می آید
«مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید»
محمدکاظم کاظمی

اگر در کربلا غوغا نمی‌شد...

اگر در کربلا غوغا نمی‌شد...
علی‌رضا قزوه
28 دی 1386

نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود

نخستین اتفاق تلخ‌تر از تلخ در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرم بود

فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود
کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود

دلش می‌خواست می‌شد آب شد از شرم، اما حیف
دلش می‌خواست صد جان داشت اما باز هم کم بود

مدینه نه که دیگر کوفه حتی جای امنی نیست
تمام کربلا و کوفه غرق ابن‌ملجم بود

اگر در کربلا غوغا نمی‌شد کس نمی‌فهمید
چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود

هیچ گلی مثل تو پرپر نشد

هیچ گلی مثل تو پرپر نشد

مانع میخ و لگد و در نشد

ان که به بازوی تو درکوفت-حیف

لایق یک ضربت حیدر نشد

هرچه به بازوی تو مرحم زدند

زخم عمیق تو سبکتر نشد

با همه این که فرات از تو بود

باز گلوی پسرت تر نشد

همسر مولای دو عالم تویی 

 هیچ زنی مثل تو مادر نشد

هرچه زبان خواست بگویدز تو 

 واژه کم آورد و میسر نشد!

لیاقت

لیاقت

آبی تراز آنیم که بی رنگ بمیریم

ازشیشه نبودیم که با سنگ بمیریم

ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم

مارا بکش و مثله کن و خوب بسوزان

لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم

یک جرات پیدا  شدن و شعر چکیدن

بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم

فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد

در غیرت ما نیست که از ننگ بمیریم

پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است

بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم

تقصیر کسی نیست که این گونه غریبیم

شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم

(هادی منوری)

و بگو شهیدان این شهر را چه نامیده اند؟

گلوگیر کلامت شده ام

ای شیعه حروف

نجاتم بده

میترسم بمیرم از شوق

و کلامی نگفته باشم که تو را اجابت کند

می پیچم در خویش

 و کلمات را زنده به گور میکنم .

بی تو

به بار نمی نشیند کلمه ای

 و به قد قامت حروف نمی نشیند اسمی

جان می دهم

بی انکه مرده باشم

و کلمات شکسته را نوحه میکنم

باید تو را بسرایم و گرنه خواهم مرد.

*****

از خرمشهر برگرد!

با من وضو بگیر!

و ان قدر نوحه بخوان

که سیل بیاید

و من شاعر شوم  

 

شاعران از حروف مزد میگیرند

با قافیه زندگی میکنند

و در هر ردیف

اسمی را به بند میکشند

اسیرم به افسون کلمات

و اگر نیایی ،روزی هزار مرتبه خواهم مرد

می ترسم ببینی لکنت زبانم را

و رها کنی خودت را از واژه هایم

می ترسم

خط زده باشی اسمم را

و کلماتم را زنده زنده در کرخه پاشیده باشی

کو مسجدی که موذنش را شهید کرده

و امامش را به کربلا برده باشند؟

بگذار با تو بیایم

من بدنبال گم شده هایی میگردم

که نشانی ندارند....

کو حاجیان بی احرام ؟

بگذار از گلدسته مسجدت

اذان بگویم

که حلقومم را برای سرودن نیست

رضا خشاب هایش را عوض میکند

و تک تک گلوله هایش را نشانه میگیرد.

ما رمیت اذ رمیت

ولکن الله رمی ....

این ایه از کدام سینه رها شد

و برکدام پیشانی نشست ؟

من کجا بودم

 که شاعری ات را تمام کردی

و آخرین نگاهت را سرودی ؟

آیا هنوز کلمه ای برای سرودن هست ؟

می ترسم اگر تو نباشی

به قحطی کلام بنشینم

و اگر تو نیایی

عطش هیچ واژه ای سیرابم نکند.

چه اسم بزرگی !

<<رضا>>هنوز <<موسوی >>است

و با تمام شهدا نماز می خواند

قمقمه اش را از فرات آب میکند

اگر نیایی

خواهم مرد

و تمام حروف را به بیراهه خواهم کشید.

و تو نگاهم کنی اگر،

سیراب می شوم

 و از فرات شعر میگویم

چه کسی برای مجروحانت آب می اورد؟

و زخم های آن ها را می بوسد؟

ناگهان فریاد کشیدم : زخم یعنی چه ؟

و آب را به تشنه نباید داد

اما تو گفتی :

عطش کجاست ؟و عشق را چگونه حلاجی میکنند؟

برگرد،تنهایم......

و چله نشین حروف می مانم

اگر نباریده باشی

این چگونه عشقی است ؟

نه لیلایی تو

نه مجنونم من

و شاعری که مجنون نباشد ،

مرده است.

حالا آمدی

حروف جان گرفته اند

رضا هنوز موسوی ست

و تمام کوچه های خرمشهر را می داند

دست مرا میگیرد

و واژه هایم را در کرخه سیراب می کند.

شاعری گناه قشنگی است

که آدم را به بهشت میکشاند

چه صدای دلنشینی !

این کدام قایق است که با دست شکسته پیش میرود؟

به نماز آمده ام

گلدسته های مسجد را نشانم بده

موذن خواهم شد

 و با حلقوم تو فریاد می زنم

کو جهان آرا؟

رضا!خانه ات کجاست ؟

من میهمان توام

این دیوار های شکسته

سقف های له شده

و خانه های بی حصار از کیست؟

این شهر را پنجره ای است به اندازه آسمان

بی در ،بی حصار

و تو در این جا نماز می خوانی

چه قد قامت بلندی!

تمام حروف پشت سرت ایستاده اند

و تو آن ها را حس می دهی .

شاعری گناه قشنگی است ،که نمیدانم آدم را به کجا می کشاند

من به کودکان شهرت سلام میکنم

و به مردانش درود میفرستم

این شهر مسیر فرشته هایی ست

که آدم را سجده کرده اند.

و تو فرمانده شهیدانی که در آسمان اردو زده اند

و شهر را در نجابت خویش به چله نشسته اند

این جا قناسه ها

بوسه هایی سرخ را به کمین نشسته اند

و با سفیر نگاهی

از هفت بند استخوان می گذرند.

در کدام سنگر

عطش گلوله را

با جمجمه نازکم پیوند میزنی ؟

این فصل اجابت دعاست

و نافله نگاهی

که چکه چکه

بر من باریده است

نشانم بده !

بازوانی را که علم کشیده اند

و علقمه را به اندازه یک مشک

مسح کرده اند.

زیبا پرستم

و ماه را طواف می کنم

وقتی از بنی هاشم باشد

و تو چندمین قمر بنی هاشمی

که قبل از فرات به خیمه نیامده ای؟

بگذار بگذرم

کربلا عجیب زمینی است

ماه را تشنه به آب میکشد

و خیمه ها را به رقص آتش می سوزاند

کربلا قیامت کلام است

و من قبل از رسیدن ،

تمام هستی ام را سیراب میکنم

عطش یعنی بطن هفتم هستی

و نمازی ست با تیمم

که امامش در هر رکعت به کربلا میرود

شهید میشود

و دوباره متولد.

طوافم بده

بگذار شهر تو را ببویم

که همسایه خداست.

من میهمان توام

و باید مستجابم کنی .

برپاره های پیراهنت دف میزنم

با دستهای جدا شده دهل میکوبم

و آن قدر به جنون می نشینم

که لیلایی کنی .

بر نمی گردم.

حتی اگر به بیراهه رفته باشم

که گم شدگانت خوب میدانند.

پیشانی ام را ببند!

پلاکم را بشمار!

بگذار من هم نگاهت کنم

ببینم

ماه را چگونه می بوسند.

پیشانیم را ببند !

سرم را به سمت قبله بچرخان

بگذار وسعت پیشانیم از ستاره ها پر شود

توبه میکنم

و از واژه ها حلالیت می طلبم

می خواهم در هیچ دروغی غوطه ور نباشم

و هیچ کلمه ای را به بیراهه نبرده باشم

توبه میکنم

و در شب های بستان

تنها به منور هایی فکر میکنم

 که از گلوی شهیدان رها می شد

و شبهای شوش را به حضرت دانیال پیوند میزد.

بیا نوحه بخوان

و بگو شهیدان این شهر را چه نامیده اند؟

و هنگام رفتن تو

آسمان چه رنگی داشت ؟ 

 

هادی منوری

غریبی

یک ذوالفقار افتاده و حیدر ندارد

این پیشوای کیست مردم !؟سر ندارد

افتاده روی خاک پیشانی خورشید

افلاک میسوزد اگر سر برندارد

ای آب ،مهر فاطمه !تر کن زمین را

یک خشک لب افتاده و مادر ندارد

در پیچ و تاب علقمه عباس جاریست

اما کسی دستان آب آور ندارد

از اسب می افتد زمین ،دریای احساس

اما زمین خشکیده و باور ندارد

امروز میفهمم غریبی چیست آقا !

یک ذوالفقار افتاده و حیدر ندارد.

سقفهای بی‌دیوار

از فضایی سیاه می‌آیم‌

همره اشک و آه می‌آیم‌

غم لگدمال کرده‌است مرا

ناله دنبال کرده‌است مرا

دل‌ِ غربت‌کشیده‌ای دارم‌

پای‌ِ هرسودویده‌ای دارم‌

ضربة تازیانه بر دوشم‌

کرده چون اشک‌، خانه‌بردوشم‌

 

زیر بار کنایه‌ها بودیم‌

تحت تعقیب سایه‌ها بودیم‌

سایه‌ها باز همچنان پستند

با هیولای مرگ همدستند

ابرهای سیه فراوانند

چهره‌های گرفته را مانند

حرمت آفتاب رفته به باد

قحطی نور می‌کند بیداد

سنگها چون همیشه خاموش‌اند

بادها باز حلقه‌درگوش‌اند

آب در چشمه‌ها اسیر شده‌

پیک‌ِ نوروز دستگیر شده‌

آسمان زیر سلطة شام است‌

باز هم آفتاب گمنام است‌

سینه‌ها از نشاط محروم‌اند

آرزوها به مرگ محکوم‌اند

ناله‌ها نارسا و تنهایند

گویی از قعر چاه می‌آیند

صحبت از دشنه‌های شبگرد است‌

صحبت از امتداد یک درد است‌

فصل‌، فصل کشندة زخم است‌

خنده گر هست‌، خندة زخم است‌

هرچه برباد می‌شود، برگی است‌

هرچه بر شانه می‌رود، مرگی است‌

هرچه خاکستر است‌، تن بوده‌

هرچه سرخ است‌، پیرهن بوده‌

 

 

از مه‌آلود راه می‌آیم‌

همره اشک و آه می‌آیم‌

غم لگدمال کرده‌است مرا

ناله دنبال کرده‌است مرا

دردهای نهفته‌ای دارم‌

حرفهای نگفته‌ای دارم‌

سینة تنگ می‌شود هر سال‌

مدفن دسته‌جمعی آمال‌

امشب از درد و داغ می‌میرم‌

کشورم را سراغ می‌گیرم‌

کشور ابرهای بی‌باران‌

کشور قبرهای بی‌عنوان‌

کشور سقفهای بی‌دیوار

کشور ازدحام سنگ مزار

کشور دود، کشور باروت‌

کشور مرگهای بی‌تابوت‌

کشور کوههای پابرجا

کشور دشتهای توفان‌زا

کشور گردباد، کشور جنگ‌

مهد خورشید، زادگاه تفنگ‌

دی 1367

دستی بلند می‌شود این نوحه‌ها کم است

غزلی از هادی منوری در استقبال از ماه محرم؛
ای عشق شیعه باش که ماه محرم است

خبرگزاری فارس: دستی بلند می‌شود این نوحه‌ها کم است / ای عشق شیعه باش که ماه محرم است/ در عاشقانه‌های خودش شاعری نوشت / حتی تمام سال برای عزا، کم است

به گزارش خبرنگار باشگاه خبری فارس «توانا»، هادی منوری از شعرای عرصه ادبیات دینی و مذهبی است که در خلق شعر‌هایی با مضامین جدید توانسته جایگاهی در میان شعرای معاصر به دست آورد.

مجموعه اشعار «شعر علمدار»، «اولین فصل زمین» و «امام چه مهربونه» از آثار منتشر شده هادی منوری است که با نگاهی متفاوت به معرفی شخصیت‌های مذهبی و دینی می‌پردازد. شعر زیر یکی از شاهکار‌های منوری است که به مناسبت آغاز محرم الحرام سروده شده است:

دستی بلند می‌شود این نوحه‌ها کم است
ای عشق شیعه باش که ماه محرم است

در عاشقانه‌های خودش شاعری نوشت
حتی تمام سال برای عزا، کم است

سوگند می‌خورم به فراوانی شما
این سایه شمر نیست ،نه این ابن‌ملجم است

سهم شما همیشه تاریخ از فدک
یک پهلوی شکسته و یک آسمان غم است

هیأت سکوت می‌کند و ناله کسی
در حلقه‌های ممتد زنجیر مبهم است

محکم بکوب و جام بلا را نگاهدار
پیمان مشک تشنه و عباس محکم است

قصیده ی حُر

سد کرده ای از کینه چرا راه مرا حر؟!

از جان من امروز چه می خواهی یا حر!

هر بار کسی آمد و پیکی ز بلا داشت

این بار چه آورده ای از معرکه، ها! حر!

در دست تو شمشیرنمی  بینم انگار

بی اسب و سلاح آمده ای جانب ما، حر!

سردار نباید که فرود آید از اسب

افتاده مگر کار تو امروز به ما، حر!

من  تشنه ترم از همه حتّی از خورشید

تو سرخ شده چهره ات از شرم چرا، حر!

دنبال که ای؟ ما همه آنیم که بودیم

شاداب نمی بینم امروز تو را، حر!

تو آب شدی، آب وجودش همه دریاست

جاری شدی و روی به ما کردی تا حر!

دیر آمده ای، امّا شیر آمدی ای مرد

دیر آمده ای ، زود بیا، زود بیا، حر!

دیر آمدی و شور جنون داری، این راه

این راه پر است ازعطش و زخم و بلا، حر!

وسواس مبادا که به جان تو بیفتد

بسم الله آن کوفه و این کرببلا، حر!

بسم الله بسم الله این جاده ی خون است

من غیرت بسم الله، من نقطه ی با، حر!

جز کرببلا مشعر شوریده دلان نیست

این جا عرفات است ، همین جاست منا حر!

از قلب یزیدیت برون آ و برآ زود

حرّ ابن شهیدا، همه حر باش، هلا حر!

حرّ ابن شهیدا، همه حر باش از این پس

حر باش، رها باش، رهاتر باش، یا حر

آیینه منم، راه منم، ماه منم، من

من خون خدا، خون خدا، خون خدا، حر!

خورشیدم و منظومه ی شمسیّ شهادت

ای سر زده در آینه ی شمس و ضحی ، حر!

از قبله چه می پرسی، راه حرم این جاست

من خود حرمم، قبله ام و  قبله نما، حر!

تو پنجره ای بودی سمت عطش باغ

تو آینه ای بودی ، دیدی همه را، حر!

تو نیستی از اهل ریا ، اهل فنایی

اینک تو و اینک کرم آل کسا ، حر!

من آمده ام نور بپاشم به شب تو

تقصیر مکن، آینه برگیر و بیا، حر! 

**

- مولا ! نظری!  گفت و دل سنگ  فرو ریخت

موج ادب و شرم شد و غرق  حیا، حر

تو اهل نجاتی و شهید ادب عشق

بو برده ای از معرفت آل عبا، حر!

انگار دعا کرده تو را مادر سادات

انگار خبر داری از اسرار دعا، حر!

تاریک دلان را شتر شب به عدم برد

از روشنی خویش چشاندیم تو را ، حر!

کورآمدگان جرعه ی رؤیت نچشیدند

نور آمده بودی تو و ما عین بقا، حر!

آن قوم ستم پیشه همه اهل چرایند

ای جانب ما آمده بی چون و چرا، حر!

یک لحظه ببین با تو تب عشق چها کرد

یکسان شده اجر تو و اجر شهدا ، حر!

این طوف نخست است، ببینید، ببینید!

این بار امام شهدا آمده با حر

از بس شده ای دوست، سرت آینه ی اوست

تا روز حساب است حساب تو جدا، حر!

آن روز که سر بر قدم عشق نهادی

هر آینه فریاد زدی : صل ّ علی حر

تا نور هوالله به جان و دلت افتاد

دیدم همه جا آینه ، دیدم همه جا حر

در تابش یک پلک تماشا  چه شهودی ست

دیروز کجا بودی و امروز کجا؟ حر!

فردا عطش و تشت و تنور است و خرابه

فردا علیِ اصغر و لا حول و لا... حر!

سروده شد در روز اول ماه محرّم سال ۱۴۳۲ برابر با ۱۶آذرماه ۱۳۸۹ خورشیدی

قصیده ی انگشتری سوّم خاتم

هنگام محرّم شد و هنگام عزا، های

برخیز و بخوان مرثیت کرببلا، های

پیراهن نیلی به تن تکیه بپوشان

درهای حسینیه ی دل را بگشا، های

طبّال بزن طبل که با گریه درآیند

طّبال بزن باز بر این طبل عزا، های

زنجیر زنان حرم نور بیایید                                                     

ای سلسله ها ، سلسله ها ، سلسله ها، های

ای سینه زنان، شور بگیرید و بخوانید

ای قوم کفن پوش، کجایید ؟ کجا؟ های

شمشیر به کف، حیدر حیدر همه بر لب

خونخواه حسین اید، درآیید هلا، های

کس نیست در این بادیه دلسوخته چون من

کس نیست در این واحه به دلتنگی ما، های

این داغ چه داغی ست که طوفان شده عالم

آتش زده در جان و پر مرغ هوا، های

***

از کوفه خبر می رسد از غربت مسلم

از کوفه و کوفی ببرم شکوه کجا؟ های

عباسِ علی تشنه و طفلان همه تشنه

فریاد و فغان از ستم قوم دغا، های

بازوی حرم، نخل جوانمردی و ایثار

عباس علی، حضرت شمع شهدا، های

آتش به سوی خیمه و خرگاه تو می رفت

از دست ابالفضل چو افتاد لوا، های

با یاد جوانمردی عباس و غم تو

خورشید جدا گریه کند، ماه جدا، های

خورشید نه این است که می چرخد هر روز

خورشید سری بود جدا شد ز قفا، های

می چرخد و می چرخد و می چرخد، گریان

هفتاد قمر گردِ سرِ شمس ضُحی، های

خونین شده انگشتری سوّم خاتم

از سوگ سلیمان چه خبر، باد صبا!؟ های

از داغ علی اصغر محزون، جگرم سوخت

با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، های

***

طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد

از خفتنِ فریاد در آن حنجره ها، های

بگذار که از اکبر داماد بگویم

با  خون سر آن کس که به کف بست حنا، های

تنها چه کند با غم شان زینب کبری

رأس شهدا وای، غریو اسرا ، های

بر محمل اُشتر سر خود کوبید، زینب(س)

از درد بکوبم سر خود را به کجا؟ های

امشب شب دلتنگی طفلان حسین(ع) است

این شعله به تن دارد و آن خار به پا، های 

این مویه کنان در پی راهی به مدینه ست

آن موی کنان در پی جسم شهدا، های

این پیرهن پاره،  تن کیست ؟ خدایا

گشتیم به دنبال سرش در همه جا، های

در آینه سر می کشد این سر، سر خونین

در باد ورق می خورد آن زلف رها، های

این حنجر داوودی سرهای بریده ست

ترتیل شگفتی ست ز سرهای جدا، های

بگذار هم از گریه چراغی بفروزم

بادا که فروزان بشود شام شما ،های...

***

من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه

کو آب که سیراب کند زخم مرا، های

آتش شده ام اتش نوشان منا، هوی

عنقا شده ام، سوخته جانان منا، های

هنگام اذان آمد و در چِک چک شمشیر

او حیّ غزا می زد و من "حیّ علی" های

امشب شب شوریدگی، امشب، شب اشک است

شمشیر مرا تیز کن از برق دعا، های

خون خوردن و لبخند زدن را همه دیدید

گل دادن قنداقه ندیدید الا، های

با فرق علی(ع) کوفه ی دیروز، چها کرد؟

از کوفه ندیدیم بجز قحط وفا، های

بر حنجره ی تشنه چرا  تیر سه شعبه؟

کس نیست بپرسد ز شمایان که چرا ؟ های

این کودک معصوم چه می خواست ؟ چه می گفت؟

در چشم شما سنگدلان مُرد حیا، های

***

هر راه که رفتید همه خبط و خطا بود

هر کار که کردید هدر بود و هبا، های

این قوم نبودند مگر نامه نبشتند

گفتند که ما منتظرانیم بیا! های

گفتند اگر رو به سوی کوفه کنی، نَک

از مقدم تو می رسد این سر به  سما، های

گفتند به شکرانه ی دیدار شما شهر

آذین شده با  آینه و نور و صدا، های

آیینه تان پر شده از زنگ و دورویی

چشمان شما  پر شده از روی و ریا، های

مختار، به حبس اندر و میثم، به سر دار

در کوفه ندیدیم بجز حرمله ها، های

این بود سرانجام وفا؟ رسم امانت؟

ای اف به شما، اف به شما، اف به شما، های

ای اف به شمایان که سرم بر سر نیزه ست

بس نیست تماشای شهیدان مرا؟ های!

در جان شما مرده دلان زمزمه ای نیست

در شهر شما سنگدلان مرده صدا، های

ای قوم تماشاگر افسونگر بی روح!

یک تن ز شمایان بنمانید به جا، های

***

یک تن ز شما  دم نزد آن روز که می رفت

از کوفه سوی شام سر کشته ی ما، های

یک مشت دل سوخته پاشیدم زی عرش

یعنی که ببینید، منم خون خدا، های

آن شام که از کوفه گذشتند اسیران

از هلهله، از هی هی و هی های شما، های

دیروز تنی بودم زیر سم اسبان

امروز سری هستم در طشت طلا، های

ما این همه با یاد شماییم و شما حیف

ما این همه دلتنگ شماییم و شما... های

***

از کرببلا هروله کردیم سوی شام

از مروه رسیدیم دوباره به صفا، های

خورشید فراز آمده از عرش به نیزه

جبریل فرود آمده از غار حرا، های

این هیات بی سر شدگان قافله ی کیست؟

شد نوبت تو، قافله سالار منا! های

من قافله سالارم و ما قافله ی تو

ای بَرشده بر نیزه، تویی راهنما ، های

ما آمده بودیم بمیریم و بمانیم

ما آمده بودیم به پابوس فنا، های

***

یا سید شوریده سران! کوفه چه می خواست؟

آن روز در آن هروله ی هول و ولا ، های

منظومه ی خونین جگران! کوفه چه دارد؟

از کوفه چه مانده ست بجز گریه به جا؟ های

خون نامه ی بی سرشدگان! کوفه نفهمید

سطری ز سفرنامه ی دلتنگ تو را، های

پیراهن یوسف نفسان! کوفه چه داند؟

منظومه ی هفتاد و دو گیسوی رها! های

***

در مشعر زخم تو رسیدم به تشهّد

تا از عرفات تو رسیدم به منا ، های

با گریه و با نذر کجا را که نگشتیم

حیران تو ای آینه ی غیب نما، های

در غربت این سینه برافروز چراغی

در خلوت این دیده جمالی بنما، های

آن شاعر شوریده که می گفت کجایید

اینجاست بیایید شهیدان بلا! های

من حنجره ام  نذر شهیدان خدایی ست

من حنجره ام وقف تمام شهدا، های

از خویش بپرسیم کجاییم و چه داریم

از خویش برون می زنی امشب به کجا؟ های

ماندیم در این خاک و پری باز نکردیم

مُردیم در این درد و ندیدیم دوا، های

های ای عطش آغشته ترینان! عطشم کُشت

آبی برسانید به این تشنه هلا، های

یک بار بپرسید ز حالم که چرا هوی

تا پاسخ تان گویم یاران که چرا های ...

***

هفتاد و دو دف هر صبح می کوبد در من

هفتاد و دو نی هر شب در من به نوا،  های

این جاده همان جاده ی خون است بپویید

این در، در دهلیز بهشت است، درآ، های

ای عاشق دل باخته، آهی بکش از جان

ای شاعر دلسوخته، اشکی بسرا، های

حالی چه کنم گر نکنم شکوه و فریاد

در منقبت و مرثیت آل عبا، های...

در استقبال از ماه محرّم سروده شد روز چهارشنبه 24 ذی الحجه 1431 برابر با 10 آذرماه 1389

دانلود سرود "یار دبستانی من"

دانلود سرود  "یار دبستانی من" 

دانلود

بوی بارون

بوی بارون
ای نگاه تو سرشار از عطر مهمان نوازی
زیر باران پرچم این عشق های مجازی
کی تنور مگوی تو می خواند آواز آتش؟
کی مرا در لهیب نفس های خود می گدازی
کی قدم می دهی در سکوت غریبانه من؟
کی به هم می خورد نظم این روزهای موازی؟
کی به آیات آتش صدای مرا می گشایی؟
کی به مضراب خنجر مگوی مرا می نوازی؟
می توانستی ای کاش از من سراغی بگیری
می توانستی ای کاش از من شهیدی بسازی
عبدالجبار کاکایی

از آب گذشته!

از آب گذشته!
زان تیر کمانش نتوان در حذر افتاد
وان دل که مرا بود همه در خطر افتاد
دل را نبود روی رهایی ز سهی سرو
کان سرو خرامان نظری در گذر افتاد
زین پس قمران را نبود نور و سروری
کان ماه منیر آمد و دل در قمر افتاد
دل در طلب زلف دوتا غمزه خریدی
عشق آمد و غمزه طلبی در هنر افتاد
ما را لب شیرین نبود روی کرامت
اندر غلطی خواجه که آن در شکر افتاد
صوفی چو ورا دید نبودی به دلش بند
بند آمد و محتاج دعا در سحر افتاد
سیاوش فرهنگ فر

نجـستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجـستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کـنون با بار پیــــــری آرزومندم که برگردم
بـه دنبــال جـوانی کوره راه زنـدگـانـی را
به یاد یــار دیرین کاروان گم‌کرده را مانـم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم بـه زهرآلود شهد شـادمـانی را
سـخن با مـن نمی‌گوئی الا ای هـمزبـان دل
خدایــا با که گویم شکوه‌ی بی همزبـانی را
نسیم زلف جانان کو؟که چون برگ خزان دیده
به پـای سـرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشـی داری بلای جان
خـدایــا بـر مگردان ایـن بلای آسـمانـی را
نمیـری شهریار از شعر شیریـن روان گفتن
کــه از آب بقـا جــوئــید عـمر جـاودانی را
استاد شهریار

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید

محشر الله الله است می دانی چرا؟

یک بغل باران الله الصمد آورده ام

نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف

راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست

فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید

انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد

باز اما بهترین ماه است می دانی چرا

                                     سال ۱۳۸۶