در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

اى آنکه در نگاهت حجمى زنور دارى

اى آنکه در نگاهت حجمى زنور دارى
 
انتظار 
اى آنکه در نگاهت حجمى زنور دارى
کى از مسیر کوچه قصد عبور دارى؟

چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابى
اى آنکه در حجابت دریاى نور دارى

من غرق در گناهم، کى مى‏کنى نگاهم؟
برعکس چشمهایم چشمى صبور دارى

از پرده‏ها برون شد، سوز نهانى ما
کوک است ساز دلها، کى میل شور دارى؟

در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت
کى در سراى چشمم، قصد ظهور دارى؟

سیدعباس سجادى

روحم به چشم آمد و جانم به لب رسید

جوحی به حج واجب ماه رجب رسید

همراه شیخنا که به درک رطب رسید

می خواست تا شراب طهوری دهد به ما

جوشید آنقدر که به آب عنب رسید

صبحی به منبر آمد و فرمود باک نیست

گر واجبات رفت به ما مستحب رسید

از نو صلا زدند که ما را وجب کنند

از رای ها به شیخ همان یک وجب رسید

مشت و وجب برای همین آفریده شد

بی آنکه انتخاب شود منتخب رسید!

جمعی وضو نکرده دویدند در صفوف

آخر نماز جمعه نخواندند و شب رسید

صفین و نهروان و جمل نوش جانشان

این کوفیان که مِهر علی شان به سب رسید

هر کس که دم زد از ادب مرد حرف بود

هر کس که فحش داد به فیض ادب رسید

بعد از سه ماه شعبده رنگ و ننگ و زنگ

آیینه شکسته شان از حلب رسید

شکر خدا که عابد و زاهد به هم شدند

این از جلو در آمد و آن از عقب رسید

دنبال کرسی اند بر این سنگ آسیا

دندان کرم خورده شان تا عصب رسید

با غرب و شرق مسخره بازان یکی شدند

نوبت به ریشخند سران عرب رسید

گوساله های سامری از طور آمدند

با سبز اشتری که بر آن بولهب رسید

چیزی نبود حاصل شان  از هجوم وهم

جز مشت ریسمان که به کام حطب رسید

خاموشی ام مبین که در این آتش نفاق

روحم به چشم آمد و جانم به لب رسید

«عاشقانه‌های یک کلمن!»محمد حسین جعفریان

محمدحسین جعفریان در دیدار شاعران با مقام معظم رهبری شعری را خواند که رهبر معظم انقلاب فرمودند: بدهید این شعر را خوش‌نویسی کنند و بدهید به بنیاد جانبازان و ایثارگران، آن‌جا آویزان کنند.

 

«عاشقانه‌های یک کلمن!»

دیگر نمی گویم؛ پیشتر نرو!
اینجا باتلاق است!
حالا می گردم به کشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی که حتی باتلاق هایش
وظیفه شناس و عالی نیستند.

همه چیز در معطلی است
میوه ای که گل
پولی که کتاب مقدس
و مسجدی که بنگاه املاک.

ما را چه شده است؟
این یک معمای پیچیده است
همه در آرزوی کسب چیزی هستند
که من با آن جنگیده ام
و جالب آنکه باید خدمتکارشان باشم
در حالیکه دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!

من بی دست، بی پا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور
در دورافتاده ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
که تمام روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم - قربتاً الی الله -
با تلاش تحسین برانگیز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی
با نخاع قطع شده ام
باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی
باشم تا رسیدن نمایندگان بانک ها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.

من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون های درجه چهار باشم
بی دست و پا بدوم، شنا کنم و ...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین
چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم
نگذاشتم آن ها از پل «مارد» بگذرند

حالا یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستی ندارم.
اگر نه یابد نوار را من می بریدم
نشد.
وزیر این زحمت را کشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزیر به وزارتخانه اش
پیمانکاران به ویلاهایشان
و من به تختم.

من نمی دانم چه هستم
نه کیفی و نه کمی
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن ها حتی ...
به قول مرتضی؛ کلمنم!
اما این کلمن یک رأی دارد
که دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می گیرد
خیلی جای تقدیر و تشکر دارد
اما هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر کنم
اینجاست که حال من مهم می شود.

شاید حالا پیمانکاران، فرشتگان شب های شلمچه
پاسداران پل مارد
و ترکش خوردگان خرمشهرند
شاید من
حال یک اختلاس پیشه خودفروخته جاسوسم
که خودم خرمشهر را خراب کرده ام
و لابد اسناد آن در یک وزارتخانه مهم موجود است
برای همین باید، همین طور باید
در دور افتاده ترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه کاره ام.

سرمایه من کلمات است
گردانم مجنون را حفظ کرد
یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعید می دانم تختم
یکصد و شصت سانتی متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتاده ام
یکبار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم!

من یک نام باشکوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من می گریزند
با بهره هوشی یکصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شکسته من بالا رفته اند
زنم در خانه یک دلال باغبانی می کند
و پسرم می گوید:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.

فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریکی گم شده ام
و بین خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی کنند
آه! چه کسی یک قطع نخاعی بی مصرف را اسیر می کند
و باز آه! چه کسی یک اسیر را اسیر می کند
آه و آه که از یاد بردم، من اسیرم
زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رای
و رقصیدن به سازها و مناسبت های گوناگون
و بی اختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتی در انشای اعترافاتم.
و شهید، شهید که چه دور است و بزرگ
با تمام داراییش؛
یک شیشه شکسته
یک قاب آلومینیومی
و سکوت گورستان
خدا را شکر، لااقل او غمی ندارد
و همیشه می خندد
و شهید که بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بی سابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناک،
خدا را شکر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه می خندد
و بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است.

و من اما هر صبح آماده می شوم
برای شکنجه ای تازه
در دور افتاده ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان
در باغ وحشی به نام کلینیک درد
تا مواد اولیه شکنجه ای تازه باشم
برای جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت یک مترو شصت سانتی ام
به خاک بیندازم
اما نمیرم
درد این ستون فقرات کج
و فراق
لهم کند
اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم.