در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

از زندگانیم گله دارد جوانیم

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده‌ی جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله‌ی بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
 

شهریار

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم

دیبا نتوان بافت ازین پشم که رشتیم

بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم

پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید

از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت

ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم

دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته است

نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم

ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت

ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم

پیری و جوانی چو شب و روز برآمد

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

واماندگی اندر پس دیوار طبیعت

حیفست و دریغا که در صلح بهشتیم

چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند

یکروز نگه کن که بر این کنگره خشتیم

ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز

کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

باشد که عنایت برسد ورنه مپندار

با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان

یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

 

سعدی

المنة الله که هوای خوش نوروز باز آمد و از جور زمستان برهید

المنة الله که نمردیم و بدیدیم

دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم

تا باردگر دمدمه کوس بشارت

وآوای درای شتران باز شنیدیم

در رفتن و باز آمدن رایت منصور

بس فاتحه خواندیم و باخلاص دمیدیم

چون ماه شب چارده از شرق برآمد

روئی که در آن ماه چو نو میطلبیدیم

شُکر شکر عافیت از کام حلاوت

امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم

در سایه ایوان سلامت ننشستیم

تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم

وقتست بدندان لب مقصود گزیدن

آن شد که بحسرت سر انگشت گزیدیم

دست فلک آنروز چنان آتش تفریق

در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم

المنة الله که هوای خوش نوروز

باز آمد و از جور زمستان برهیدیم

دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت

همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم

سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید

گوئیم که ما خود شب تاریک ندیدیم

 

سعدی